پادشهی رفت به عزم شکار
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمه شه را لب رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یک گرد آب
کز سخطش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دل آن ورطه غرق
بس که از آن لجه به خود داشت بیم
از طرف او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لجه بط
پا ننهادی به غلط روی شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلوی او فروی
شه چو کمی خیره در آن لجه گشت
طرفه خیالی به دماغش گذشت
پادشهان را همه این است حال
سهل شمارند امور محل
با سر و جان همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جام طلایی به کف شاه بود
پرت به گرداب کذایی نمود
گفت که هر لشکری شاه دوست
آورد این جام به کف آن اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبض همه از حرکت ایستاد
غیر جوانی که زجان شست دست
جست به گرداب چو ماهی زشست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو در در صدف آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خورده خود کرد قی
از دل آن آب جنایت شعار
جست برون چون گهر آب دار
پای جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشت هم از دل کشید